زندگی یه فیلمه
شما در حال مطالعه فصل سوم از کتاب مثبت 13 هستید
شاید داستان پسرکی رو شندیده باشی که در شهرشون یه گروه فیلم سازی داشته سکانس هایی رو از یک فیلم ضبط میکرده و پسرک هم علاقمند میشه که یه نقشی رو در فیلم بازی کنه. به همین خاطر کارگردان فیلم رو پیدا میکنه و بهش میگه من هم میخوام بازی کنم، کارگردان بهش میگه چه نقشی رو بلدی؟ پسرک با خودش یکم فکر میکنه و بهش می گه: من خوب بلدم نقش یه پسر فقیر و بدبخت رو بازی کنم. کارگردان در جوابش میگه: ما به همچین نقشی نیاز نداریم، ما به نقشِ یه پسر ثروتمند و خوشبخت نیاز داریم و اگه بخوای، میتونی همچین نقشی رو تمرین کنی و بعد بیای. پسرک یکم با خودش فکر کرد و گفت: باشه قبوله، می رم تمرین میکنم و چند روز دیگه میام.
پسرک داستان ما با شور و شوق رفت که این نقش رو تمرین کنه. بهترین لباس هاش رو پوشید و در دهکده شون به رفتار آدمهای ثروتمند و خوشبخت نگاه و رفتارشون رو تقلید کرد. بعد چند روز تمرین، پسرک رفت پیش کارگردان و بهش گفت که شما لطف خیلی بزرگی در حق من کردید. گفت من یه بچه فقیرم و به خاطر تجربیات گذشته خودم، فکر میکردم که همیشه قراره فقیر و بدبخت بمونم ولی نقشی که بهم پیشنهاد دادید تاثیر خیلی زیادی روی نگرش من ایجاد کرد و فهمیدم که زندگی مثلِ یه فیلمه که خودت نقشت رو انتخاب میکنی و هر نقشی رو که انتخاب کردی، بعدش سعی میکنی بهترین بازی رو داشته باشی. آقای کارگردان من می خوام نقش یه پسر ثروتمند و خوشبخت رو بازی کنم.
عزیزم، این همان داستانی هست که برای همه ما اتفاق می افته. ما بر اساس گذشته و تجربیاتی که داشتیم، بر اساس حرفهای این و اون، یه دیدگاهی رو نسبت به خودمون پیدا کردیم که بعضا به اشتباه میخوایم همون مسیر رو ادامه بدیم. در بیشتر مواقع نگرش خوب و مثبتی نسبت به خودمون و توانمندیهایی که میتونیم داشته باشیم، نداریم و همین باعث می شه خیلی به کمتر از آنچیزی که لیاقتش رو داریم، برسیم.
واقعیت قضیه اینه که هم کارگردان، هم فیلنامه نویس و هم بازیگر نقش اول زندگی، خودِ تو هستی و این تویی که تصمیم میگیری چه نقشی رو بازی کنی. نوجوان عزیزم این تو هستی که مهمترین نقش و تاثیر رو در زندگی خودت داری پس باید بدونی چی فیلمنامه ای رو میخوای برای زندگیت بنویسی.
راستی یه سوال: تو داری الان نقش چه کسی رو بازی میکنی؟ خودت و زندگیت رو چطور تصور میکنی؟ فکر میکنی قراره کجا برسی؟
چیزی که ازت می خوام، اینه که خودت رو ببینی و به این فکر کنی که میخوای با زندگیت چیکار کنی، شرایط و تجربیات گذشته رو برای مدتی در نظر نگیر و فقط به آنجایی که میخوای در آینده برسی و باشی، فکر کن و بعد مقایسه کن با اونچیزی که میخواهی باشی و آنچیزی که الان فکر میکنی، هستی.
دیدنِ راه دقیقا همان چیزیه که می خوام داشته باشی. همیشه قبل از سفر کردن برای خودمون مسیر رو مشخص میکنیم، جاهایی که برای استراحت و نهار و شام باید توقف کنیم رو از قبل میدونیم.
تو هم باید برای سفری که قراره داشته باشی همین برنامه ریزی و پیش بینی ها رو داشته باشی.
دیدنِ راه مقدمه ای برای یک سفر موفقیت آمیز برای توست. آدم ها همیشه به جای بهتری سفر می کنن و تو هم با این سفر قراره به جای بهتری برسی، به جایی که می تونی و لیاقتش رو داری. خدا تو رو طوری آفریده که به هر چیزی که بخوای می تونی برسی و توان انجامش رو داری فقط باید هزینه اش رو بدی. اینجا دنیاست، بهشت نیست که هرچی خواستی بدون هیچ زحمتی فراهم بشه. اینجا دنیاست و باید برای رسیدن به چیزهایی که میخوای تلاش کنی ، زحمت بکشی و خودت رو رشد بدی. این همون هزینه ای هست که باید بپردازی.
می خوام یه مثال بیارم برات از کسی که تونسته راه رو ببینه و با پرداخت هزینه های این راه، به آنچیزی که لیاقتش رو داشته، دست پیدا کنه.
درست زمان مدرسه و در سن 7 سالگی پدرش رو از دست داد و یتیم شد و از اونجایی که شرایط مالی خیلی بدی داشتند، مجبور شد بعد از مدرسه همراه مادرش فرش ببافه تا بتونن مخارج زندگی رو تامین کنن. پسرک ما روزهای خیلی سختی رو داشت تجربه میکرد ولی شبها که میخواست بخوابه با خودش آرزوهای بزرگی مرور می کرد و به روزهای خوب زندگیش فکر میکرد و میخواست خلبان یا یه فرد ثروتمند بشه ولی با وجود شرایطی که داشت، رسیدن به این آرزوها خیلی بعید به نظر میرسید ولی تنها چیزی که باعث میشد بتونه با لبخند بخوابه، امیدی بود که به فرداهای خودش داشت و هرگز حاضر نبود امید خودش رو از دست بده. چون می دونست اگه امید نداشته باشه، قطعا هیچ تلاشی هم برای رسیدن به خواسته هاش انجام نمیده و بازنده میدان می شه.
حفظ کردن این امید از 7 سالگی تا 18 سالگی اصلا کار سادهای نیست. درست شبیه این می مونه که هر روز با چنگ و دندون، دزدها قصد داشته باشن گوی جادویی تو رو از چنگت در بیارن ولی تو هر روز و هر شب با این دزدها می جنگی و گوی جادویی خودت حفظ می کنی.
در 18 سالگی تونسته بود 20 هزار تومان اون زمان- یعنی دهه شصت- پس انداز جمع کنه و به این فکر می کرد که یه کارگاه فرشبافی کوچک راه اندازی کنه. ولی به سرمایه بیشتری نیاز داشت و با قرض و وام تونست این پول رو تهیه کنه و کارگاه خودش رو راه اندازی کرد. در ضمنِ اینکه کارگاه خودش رو تاسیس کرد رفت آلمان تا با سلیقه های جهانی هم آشنا بشه و بتونه فرشهای خودش رو اونجا هم به فروش برسونه و این دروازه ای شد برای ورود به بازارهای جهانی. از همین جا بود که تصمیم گرفت فرش های گرد طراحی کنه و در بازارهای ایران خیلی خوب تونست فروش داشته باشه و الان ایشون بزرگ ترین تاجر فرش ایران هست. اسم ایشون احد عظیم زاده است.
این یه مثال بود از کسی که راه خودش رو دید و با استفاده از توانمندیهاش به موفقیت رسید. بهترین کاری که میتونی برای دیدن راههای بیشتر انجام بدی، اینه که زندگینامه آدمهای موفق رو بدونی و از آنها سرمشق بگیری و راه رفتن رو ازشون یاد بگیری. بعد از اینکه خیلی خوب از اینها راه رفتن رو یاد گرفتی، حالا می تونی خودت هم شروع کنی و قدم در راه بذاری.
تو چه نقشه ای می خوای برای زندگی خودت بکشی؟ تو چه ایدهای برای رسیدن به موفقیت و خوشبختی داری؟ با توجه به توانمندیهایی که داری، فکر میکنی در چه راهی قدم بذاری؟ تا حالا نقشه ای برای زندگی خودت کشیدی؟ شهر مقصد رو برای خودت مشخص کردی؟ تا حالا به این فکر کردی فیلمنامه زندگیت رو چطور بنویسی؟
همین الان بشین و فیلنامه زندگیت رو بنویس.
در فیلمنامه ای که می نویسی مشخص کن چه کسی هستی، چه شخصیتی داری، از لحاظ علمی، اخلاقی و مالی در چه جایگاهی قرار داری، چه زندگی رو برای خودت ساختی و در جامعه در چه جایگاهی هستی و در آخر می خوای از تو چطور یاد کنن.
برگرفته از کتاب مثبت 13
نویسنده: سعید مقصودی خسروشاهی
جهت تهیه نسخه چاپی کتاب کلیلک کنید